فقط کمی یقین لطفا
امروز که ناهارم را خورده بودم و داشتم آهنگهای قر و قمیش دار و قرتی مرتی مسخره ام را گوش می کردم
یک دفعه احساس کردم در نقطه ی کور یک رستوران خلوت نشسته ام
چقدر هم شبیه آدمهای بزرگ و متفکر نشسته بودم
به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته و در اقیانوس ارغوانی خیالاتم پشتک میزدم
هنوز ده دیقه نگذشته بود که گارسون دیوانه ی بیل به دست آمد و ریشه ی افکارم را از بیخ و بن کند
انگار اگر او نمی آمد می خواستم تا ابد انجا بنشینم و آنقدر به شک ها و تردیدها و احتمالات فکر کنم که
همه ی شک ها و تردیدها و احتمالات عالم تمام بشوند
ولی انگار او از طرف کاینات آمده بود تا جلوی نابودی شک ها و تردیدها و احتمالات جامعه ی بشری را بگیرد
که اگر نمی آمد تا چند دقیقه ی دیگر از آنها جز پشیزی نمی ماند
القصه بعد از دل کندن از نقطه ی نامعلوم ِ مذکور و ضمن کنترل خشم در برابرِ گارسونِ رشته ی افکار پاره کننده ی مزاحم
با مشقت تمام به امید نشیدن جمله ی "متاسفانه تموم کردیم"
اراده کردم که زبانم را در دهان کپک زده ام بچرخانم و بگویم "فقط کمی یقین لطفا"